فیک فصل دوم فقط من، فقط تو
پارت:۴۳/
جواب آزمایش ها رسیده بود و قرار بود که دکتر با تهیونگ حرف بزنه
ته یونگ: اتفاق خاصی ک نیوفتاده دکتر ؟
دکتر: ام خانوم ات هوشیاری شون رو کم کم دارن ب دست میارن
و خدارو شکر این روز ها بهوش میان
د
تهیونگ: خب؟
دکتر: ام ولی بخاطر افتادن خانومتون باید تا چند سال بچه دار نشن و
ته یونگ: فقط تا چند سال ؟
دکتر: بله وگرنه اتفاق خوبی چ برای مادر و بچه نمیوفته
ته یونگ: بسیار خب
بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا کمی تو محوطه بیمارستان هوا بخوره
لیوان قهوهای دستش بود بی اشتها کمی ازش خورد تا بتونه کمی سر حال بمونه
ذهنش مشغول بود و اخمی رو ابرو هاش افتاده بود نفس عمیقی کشید و دوباره به داخل برگشت
چند روزی بود
ک هنوز ات بهوش نیومده بود و همه ی خانواده داخل اتاق خصوصی نشسته بودن و دکتر اومد که وضعیت ات رو چک کنه و تهیونگ در حالی که سرش رو با دستاش گرفته بود سرش رو بلند کرد و بلند شد دستاش رو داخل جیبش برد
ته یونگ : گفته بودی چند روز بعد زنم بهوش میاد کو پس ها؟
دکتر : جناب کیم ....
ته یونگ از یقه ی دکتر گرفت و ک پدر ات اومد و خواست جداش کنه
ته یونگ : عمو جان ول کنید اینا باید بدونن کی رو این تخت افتاده اون همه چیز منه میدونی آقای مثلا دکتر نه پس بدون اون رو باید خوب کنی فهمیدی ؟
پدر ات: تهیونگ آروم باش اون خوب میشه پسرم
و دکتر یقه ش رو از دست تهیونگ کشید بیرون و ادای احترام کرد و از اتاق بیرون رفت
مادر ات : من دیگه بچه م رو تنها نمیزارم و میخوام بمونم پیشش
پدربزرگ: باشه
مادر ات : حتما باید بلای سرش نیومد تا قبول کنید نه ؟ وقتی بچه ش رو از دست داد یا الان ک رو تخت بیمارستان افتاده ؟
پدر ات : هی کافیه
مادر ات : مگه دروغ میگم ها
مادر ته: ا ات بهوش اومدی !
و تهیونگ سری سمت تخت ات برگشت و ات رو در حالی که چشم هاش نیمه باز بود دید
ته یونگ کنار ات رفت و دستاش رو گرفت
تهیونگ : بلاخره بیدار شدی!؟
ات سری تکون داد و کمی فضا رو آنالیز کرد و خواست پاشه ک دردی رو داخل شکمش احساس کرد و تعجب کرد اون از پله افتاده بود پس چرا....
ته یونگ : هی نباید بلند بشی
ات : ااومدی مگه نه ؟
تهیونگ : معلوم که اومدم
ات چشم هاش رو چرخوند ک مادرش رو دید
ات: مامان !!!
مادر ات : جونم عزیزم بلاخره پا شدی ؟
ات : مگه دیشب منو نیاوردید ؟
مادربزرگ: نه عزیزم تو دو هفته س ک بیهوشی
ات : وا واقعا ؟
ته یونگ : اوهوم
و پس فردا اون روز ات مرخص شد و تهیونگ آروم بهش کمک کرد که سوار ماشین بشه
ات : آخ نمیدونم چرا
ته یونگ : تو باید اول توضیح بدی برای چی نصف شب بلند شدی و طوری از پله ها اومدی که خوردی زمییییین ؟؟؟( با لحن تند
ات : م من تهیونگ آروم برو
ته یونگ: هیچ اصلا میدونی چیشده ات ؟ ها میدونی ؟
بچه مون مرد ات مرد
ات : چ چی !
ته یونگ : هه نگو ک نمیدونستی بارداری و ب
من نگفتی
ات:. ....
ته یونگ: اره باید هم سکوت کنی
و ات. گریه سر داد و گفت
ات : ب جون خودم قسم من نمیدون س تم تهی ونگ
ته یونگ : پس چرا از پله ها افتادی؟ ها !
ات : هق تو فکر میکنی م من خودم خو دم رو انداختم
ته یونگ: من همچین حرفی نزدم گفتم رفتی پایین چیکار کنی
ات خوابش رو برای تهیونگ تعریف کرد و
ات : من خواستم برم پیش پدربزرگ ت تا بهش التماس کنم. ما رو از هم ج جدا نکنه بخاطر همین همین م من
ته یونگ : باشه خیلی خب
( تمام مکالمه داخل ماشین بود )
ک تهیونگ سریع ماشین رو کنار زد و شرط پارت بعد ۱۴۱دا لایک و کامنت بدون تکرار
جواب آزمایش ها رسیده بود و قرار بود که دکتر با تهیونگ حرف بزنه
ته یونگ: اتفاق خاصی ک نیوفتاده دکتر ؟
دکتر: ام خانوم ات هوشیاری شون رو کم کم دارن ب دست میارن
و خدارو شکر این روز ها بهوش میان
د
تهیونگ: خب؟
دکتر: ام ولی بخاطر افتادن خانومتون باید تا چند سال بچه دار نشن و
ته یونگ: فقط تا چند سال ؟
دکتر: بله وگرنه اتفاق خوبی چ برای مادر و بچه نمیوفته
ته یونگ: بسیار خب
بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا کمی تو محوطه بیمارستان هوا بخوره
لیوان قهوهای دستش بود بی اشتها کمی ازش خورد تا بتونه کمی سر حال بمونه
ذهنش مشغول بود و اخمی رو ابرو هاش افتاده بود نفس عمیقی کشید و دوباره به داخل برگشت
چند روزی بود
ک هنوز ات بهوش نیومده بود و همه ی خانواده داخل اتاق خصوصی نشسته بودن و دکتر اومد که وضعیت ات رو چک کنه و تهیونگ در حالی که سرش رو با دستاش گرفته بود سرش رو بلند کرد و بلند شد دستاش رو داخل جیبش برد
ته یونگ : گفته بودی چند روز بعد زنم بهوش میاد کو پس ها؟
دکتر : جناب کیم ....
ته یونگ از یقه ی دکتر گرفت و ک پدر ات اومد و خواست جداش کنه
ته یونگ : عمو جان ول کنید اینا باید بدونن کی رو این تخت افتاده اون همه چیز منه میدونی آقای مثلا دکتر نه پس بدون اون رو باید خوب کنی فهمیدی ؟
پدر ات: تهیونگ آروم باش اون خوب میشه پسرم
و دکتر یقه ش رو از دست تهیونگ کشید بیرون و ادای احترام کرد و از اتاق بیرون رفت
مادر ات : من دیگه بچه م رو تنها نمیزارم و میخوام بمونم پیشش
پدربزرگ: باشه
مادر ات : حتما باید بلای سرش نیومد تا قبول کنید نه ؟ وقتی بچه ش رو از دست داد یا الان ک رو تخت بیمارستان افتاده ؟
پدر ات : هی کافیه
مادر ات : مگه دروغ میگم ها
مادر ته: ا ات بهوش اومدی !
و تهیونگ سری سمت تخت ات برگشت و ات رو در حالی که چشم هاش نیمه باز بود دید
ته یونگ کنار ات رفت و دستاش رو گرفت
تهیونگ : بلاخره بیدار شدی!؟
ات سری تکون داد و کمی فضا رو آنالیز کرد و خواست پاشه ک دردی رو داخل شکمش احساس کرد و تعجب کرد اون از پله افتاده بود پس چرا....
ته یونگ : هی نباید بلند بشی
ات : ااومدی مگه نه ؟
تهیونگ : معلوم که اومدم
ات چشم هاش رو چرخوند ک مادرش رو دید
ات: مامان !!!
مادر ات : جونم عزیزم بلاخره پا شدی ؟
ات : مگه دیشب منو نیاوردید ؟
مادربزرگ: نه عزیزم تو دو هفته س ک بیهوشی
ات : وا واقعا ؟
ته یونگ : اوهوم
و پس فردا اون روز ات مرخص شد و تهیونگ آروم بهش کمک کرد که سوار ماشین بشه
ات : آخ نمیدونم چرا
ته یونگ : تو باید اول توضیح بدی برای چی نصف شب بلند شدی و طوری از پله ها اومدی که خوردی زمییییین ؟؟؟( با لحن تند
ات : م من تهیونگ آروم برو
ته یونگ: هیچ اصلا میدونی چیشده ات ؟ ها میدونی ؟
بچه مون مرد ات مرد
ات : چ چی !
ته یونگ : هه نگو ک نمیدونستی بارداری و ب
من نگفتی
ات:. ....
ته یونگ: اره باید هم سکوت کنی
و ات. گریه سر داد و گفت
ات : ب جون خودم قسم من نمیدون س تم تهی ونگ
ته یونگ : پس چرا از پله ها افتادی؟ ها !
ات : هق تو فکر میکنی م من خودم خو دم رو انداختم
ته یونگ: من همچین حرفی نزدم گفتم رفتی پایین چیکار کنی
ات خوابش رو برای تهیونگ تعریف کرد و
ات : من خواستم برم پیش پدربزرگ ت تا بهش التماس کنم. ما رو از هم ج جدا نکنه بخاطر همین همین م من
ته یونگ : باشه خیلی خب
( تمام مکالمه داخل ماشین بود )
ک تهیونگ سریع ماشین رو کنار زد و شرط پارت بعد ۱۴۱دا لایک و کامنت بدون تکرار
- ۱۰۰.۶k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط